جملات و داستانهای زیبا وآموزنده


جملات و داستانهای زیبا وآموزنده

جملات و داستانهای زیبا وآموزنده


داستانهای زیبا

 

       داستان اول:   آهنگری شمشیری بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود. شاپور از او پرسید چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ای و آهنگر پاسخ داد یک سال تمام. پادشاه ایران باز پرسید و اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد؟ و او گفت سه تا چهار روز...


 

          شاپور گفت آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد؟ آهنگر گفت: خیر، این شمشیر زیباست و شایستۀ کمر شهریار! پادشاه ایران گفت: سپاسگذارم از این پیشکش امّا، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر، نگهبان کیان کشور، پادشاه و حتی جان خویش نیست. این سخن شاپور دوم ما را به یاد این سخن دانای ایرانی ارد بزرگ می اندازد که: فرمانروای شایسته اسیر کاخ ها نمی شود، نگاه او بر مرزهای کشور است. 

        شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت اگر به تو پاداش دهم، هر روز صنعتگران و هنرمندان بجای توجه به نیازهای واقعی کشور، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است. پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانروائیم پایدارتر باشد. پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است. 

داستان دوم:

 

 تنها بازماندۀ یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیرۀ دورافتاده بُرده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌ کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می ‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد امّا هیچ چیز به چشم نمی ‌آمد...

          سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید؛ روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانۀ کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: « خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟ » صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می ‌شد از خواب برخاست، آن می‌ آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: « چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟ » آنها در جواب گفتند: « ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم! »
 
          آسان می ‌توان دلسرد شد، هنگامی که بنظر می ‌رسد کارها به خوبی پیش نمی ‌روند، امّا نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج. دفعۀ آینده که کلبۀ شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.


سه درس مهم:

 

نخستین درس مهم - زن نظافتچى
          من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسۀ امتحان وقتى چشمم به سؤال آخر افتاد، خنده ‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتما ً قصد شوخى کردن داشته است. سؤال این بود: « نام کوچک زنى که محوطۀ دانشکده را نظافت می ‌کند چیست؟ » ...


 

          من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدودا ً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می ‌دانستم؟ من برگۀ امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بی ‌جواب گذاشتم. درست قبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجوئى از استاد سؤال کرد آیا سؤال آخر هم در بارم ‌بندى نمرات محسوب می‌ شود؟ استاد گفت: حتما ً و ادامه داد: شما در حرفۀ خود با آدم ‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همۀ آنها مهم هستند و شایستۀ توجه و ملاحظۀ شما می ‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می ‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد. من این درس را هیچگاه فراموش نکرده ‌ام. 

دومین درس مهم- کمک در زیر باران 
          یک شب، حدود ساعت ١١ شب، یک زن مسن سیاه پوست آمریکائى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می ‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیلۀ نقلیۀ دیگرى بود. او که کاملا ً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌ آمد بلند کرد. رانندۀ آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهۀ ١٩۶٠ و اوج تنش‌ هاى میان سفید پوستان و سیاه‌ پوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه ‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آنجا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود. زن که ظاهرا ً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌ اند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون: « از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس‌ هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آنکه شما مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌ هاى زندگى همسرم و درست قبل از اینکه چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌ شائبه به دیگران دعا می ‌کنم.» ارادتمند؛ خانم نات کینگ‌ کول...
 
سومین درس مهم - همیشه کسانى که خدمت می‌ کنند را به یاد داشته باشید
          در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله ‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پُر شده بود و عده ‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی ‌حوصلگى گفت:
- ٣۵ سنت
- پسر دوباره سکه ‌هایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت ‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت ‌حساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه ‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود. یعنى او با پول ‌هایش می‌ توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی ‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.


 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مجید | تاريخ: یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, | موضوع: <-CategoryName-> |